.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۴۰→
یه ذره بیشتر تعریف نکرده بودم که صحبت حسینی با آقای رحیمی تموم شد وحسینی بعد یه عذر خواهی مختصراز بچه ها،دوباره شروع کرد به درس دادن.
کلاس تموم شده بود وبچه ها داشتن یکی یکی می رفتن بیرون که حسینی من وصدا کرد وازم خواست برم پیشش!
هم تعجب کرده بودم وهم یه کم ترسیده بودم!...آخه خدایی حسینی واقعا استاد ترسناکی بود!...اما درکنار اون ترس وقتی به ارسلان وجایگاه ویژه ای که جلوی حسینی داره فکرمی کردم یه ذره آروم می شدم!
از جابلند شدم وبه سمت میزش رفتم...درست روبروش قرار گرفتم وبالبخندمصنوعی روی لبم گفتم:با من کاری دارید استاد؟
لبخندمحوی زد وسری تکون داد...از جابلند شد وشروع کردبه جمع کردن وسایلش از روی میز...همون طورکه وسایلش وجمع می کرد،گفت:پایان نامه ات درچه حاله دیاناجان؟
- خوب پیش میره استاد...
یه نگاه معنا دار بهم انداخت...
- ارسلان کمکت می کنه دیگه؟...
- بله...آقای کاشی خیلی به من کمک کردن!اگه ایشون نبودن نمی تونستم کاری انجام بدم.
خندید...بالحن شوخی که ازش بعید بود،گفت:آقای کاشی؟...مگه الان نشده ارسلان عزیزدل؟
لبخندشرمگینی زدم وسرم وانداختم پایین!...
- دیاناجان...ارسلان دوستت داره....زیاد معطلش نذار!
حرفش توی گوشم پیچید...همه چی رو به حسینی گفته!از سیر تاپیاز ماجرا رو!ای خدابگم چی کارت نکنه ارسی...
- دیانا...
سرم وبلند کردم وروبه حسینی گفتم:بله استاد؟
لبخندی روی لبش بود...کیفش وروی دوشش انداخت وگفت:ازت می خوام من وببخشی!
ازسر گیجی خندیدم...
- شما باید من وببخشید...اصلا دانشجوی وقت شناسی نبودم!
خندید وگفت:اون که اصلا نبودی!...ولی منظور من این نیست!...من یه دروغ بهت گفتم.همیشه سعی کردم تاجایی که میشه حقیقت وبگم اما...تواین یه مورد مجبور شدم دروغ بگم!
مثل بچه خنگاگفتم:شما به من دروغ گفتید؟!...
داشتم واسه خودم تجزیه تحلیل می کردم که اصلا من وحسینی از اولین روز کلاسمون چندتا مکالمه باهم داشتیم که این وقت کرده به من دروغم بگه!...که جوابش من وگیج تر کرد:
- آره...یادته بهت گفتم وقت ندارم توپایان نامه ات کمکت کنم؟واینکه تورو مجبور کردم از ارسلان کمک
بخوای؟...(خندید)...همش تقصیر ارسلان بود!پسره دیوونه من وکچل کرد!...انقدر خواهش وتمنا کرد تابلاخره نرم شدم وخواسته اش وقبول کردم!
- یعنی...دقیقا دروغ شما چی بود؟ارسلان چی ازتون می خواست؟
- من هم وقت کافی برای کمک کردن به همه دانشجوهام دارم وهم حوصله کافی منتها...اون موقع ارسلان ازم خواست این دروغ و بگم تابتونه بهت نزدیک بشه!...ازهمون موقع دلش پیشت گیربود...ارسلان بیچاره مدام دنبال یه فرصت می گشت تا به یه بهونه ای بهت نزدیک بشه واون پایان نامه این بهونه رو میسر کرد!...من درخواست ارسلان وقبول کردم اون با پیشنهاد خودش به تو کمک کرد!...یعنی همه اینا زیر سر ارسلانه!...حالا که به دروغم اعتراف کردم،من ومی بخشی؟
اونقدر گیج بودم که بی اختیار سرتکون دادم...لبخندی تحویلم داد وبعداز گفتن یه خداحافظ از کنارم رد شد وبعد از کلاس بیرون زد!
هنگ کرده بودم!...
ارسلان از حسینی خواست که بهم بگه باید برای پیش بردن پایان نامه ام از ارسی کمک بخوام؟...یعنی به قول حسینی از اون موقع تاحالا دلش پیشم گیر بوده وبه زبون نیاورده؟یعنی درست همون زمانی که من فکرمی کردم ازم متنفره وچشم دیدنم ونداره،ارسلان دنبال یه بهونه بوده تا بینمون نزدیکی ایجاد کنه؟...پس یعنی احساس قلبیش همونی نبود که تورفتارش نشون می داد؟یعنی از همون موقع عاشقم بود ولی به روی خودش نمیاورد؟...
لبخندی روی لبم نشست...فکرکردن به این حقیقت های شیرین ودرعین حال غیر قابل باور،لذت بخش ترین کار ممکن بود!
کلاس تموم شده بود وبچه ها داشتن یکی یکی می رفتن بیرون که حسینی من وصدا کرد وازم خواست برم پیشش!
هم تعجب کرده بودم وهم یه کم ترسیده بودم!...آخه خدایی حسینی واقعا استاد ترسناکی بود!...اما درکنار اون ترس وقتی به ارسلان وجایگاه ویژه ای که جلوی حسینی داره فکرمی کردم یه ذره آروم می شدم!
از جابلند شدم وبه سمت میزش رفتم...درست روبروش قرار گرفتم وبالبخندمصنوعی روی لبم گفتم:با من کاری دارید استاد؟
لبخندمحوی زد وسری تکون داد...از جابلند شد وشروع کردبه جمع کردن وسایلش از روی میز...همون طورکه وسایلش وجمع می کرد،گفت:پایان نامه ات درچه حاله دیاناجان؟
- خوب پیش میره استاد...
یه نگاه معنا دار بهم انداخت...
- ارسلان کمکت می کنه دیگه؟...
- بله...آقای کاشی خیلی به من کمک کردن!اگه ایشون نبودن نمی تونستم کاری انجام بدم.
خندید...بالحن شوخی که ازش بعید بود،گفت:آقای کاشی؟...مگه الان نشده ارسلان عزیزدل؟
لبخندشرمگینی زدم وسرم وانداختم پایین!...
- دیاناجان...ارسلان دوستت داره....زیاد معطلش نذار!
حرفش توی گوشم پیچید...همه چی رو به حسینی گفته!از سیر تاپیاز ماجرا رو!ای خدابگم چی کارت نکنه ارسی...
- دیانا...
سرم وبلند کردم وروبه حسینی گفتم:بله استاد؟
لبخندی روی لبش بود...کیفش وروی دوشش انداخت وگفت:ازت می خوام من وببخشی!
ازسر گیجی خندیدم...
- شما باید من وببخشید...اصلا دانشجوی وقت شناسی نبودم!
خندید وگفت:اون که اصلا نبودی!...ولی منظور من این نیست!...من یه دروغ بهت گفتم.همیشه سعی کردم تاجایی که میشه حقیقت وبگم اما...تواین یه مورد مجبور شدم دروغ بگم!
مثل بچه خنگاگفتم:شما به من دروغ گفتید؟!...
داشتم واسه خودم تجزیه تحلیل می کردم که اصلا من وحسینی از اولین روز کلاسمون چندتا مکالمه باهم داشتیم که این وقت کرده به من دروغم بگه!...که جوابش من وگیج تر کرد:
- آره...یادته بهت گفتم وقت ندارم توپایان نامه ات کمکت کنم؟واینکه تورو مجبور کردم از ارسلان کمک
بخوای؟...(خندید)...همش تقصیر ارسلان بود!پسره دیوونه من وکچل کرد!...انقدر خواهش وتمنا کرد تابلاخره نرم شدم وخواسته اش وقبول کردم!
- یعنی...دقیقا دروغ شما چی بود؟ارسلان چی ازتون می خواست؟
- من هم وقت کافی برای کمک کردن به همه دانشجوهام دارم وهم حوصله کافی منتها...اون موقع ارسلان ازم خواست این دروغ و بگم تابتونه بهت نزدیک بشه!...ازهمون موقع دلش پیشت گیربود...ارسلان بیچاره مدام دنبال یه فرصت می گشت تا به یه بهونه ای بهت نزدیک بشه واون پایان نامه این بهونه رو میسر کرد!...من درخواست ارسلان وقبول کردم اون با پیشنهاد خودش به تو کمک کرد!...یعنی همه اینا زیر سر ارسلانه!...حالا که به دروغم اعتراف کردم،من ومی بخشی؟
اونقدر گیج بودم که بی اختیار سرتکون دادم...لبخندی تحویلم داد وبعداز گفتن یه خداحافظ از کنارم رد شد وبعد از کلاس بیرون زد!
هنگ کرده بودم!...
ارسلان از حسینی خواست که بهم بگه باید برای پیش بردن پایان نامه ام از ارسی کمک بخوام؟...یعنی به قول حسینی از اون موقع تاحالا دلش پیشم گیر بوده وبه زبون نیاورده؟یعنی درست همون زمانی که من فکرمی کردم ازم متنفره وچشم دیدنم ونداره،ارسلان دنبال یه بهونه بوده تا بینمون نزدیکی ایجاد کنه؟...پس یعنی احساس قلبیش همونی نبود که تورفتارش نشون می داد؟یعنی از همون موقع عاشقم بود ولی به روی خودش نمیاورد؟...
لبخندی روی لبم نشست...فکرکردن به این حقیقت های شیرین ودرعین حال غیر قابل باور،لذت بخش ترین کار ممکن بود!
۱۲.۸k
۲۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.